خاطرات یک مطلقه
یادم میاد
اون روزها
که با من قهر میکردی
وقتی برای آشتی می آمد
لباست بوی عطر زنانه میداد
بعد هم مینشستس هرچه دلت میخواست از رنها بد میگفتی
و من فقط گوش میکردم
چون تو فقط دوست داشتی حفت را تایید کنم
و گرنه گونه ام را سرخ میکردی
همیشه هم گونه ی راستم را!
یادت هست؟!
همیشه میگفتی :
زنها منتظر کوچکترین چراغ سبز هستند!
اما
این را بدان!
در این سه سال!
به هیچ چراغ سبزی توجه نکردم!
چون ازدواج موقت را با عشق موقت هم معنی میدادنم!
چون هر انسانسی نیاز به یک محبت همیشگی دارد!
نه اینکه مثل تو...
هر شب به یک زن بگویی
دوستت دارم عزیزم!
نه!
این فقط یک طلم بزرگ بود...
و من نمیخواهم هیچ وقت این کار را برای زن دیگری تکرار کنم...
اینکه وارد زندگی بشوم که متعلق به زن دیگری است!
این نامردی است...
حتی اگر زن باشم...
جالبش اینجاست
که با رد کردن پیشنهادشان تعجب هم میکنند!
و حتی دستشان باشد میخواهند زورکی این را به من تحمیل کنند ...
اما زندگی با تو به من یاد داد که محکم باشم...
آن روزها که آماج سیلی هایت بودم...یادگرفتم محکم بایستم تا زمین نخورم...
حداقل دست و پایم سالم ماند...